تازه داشتی یاد میگرفتی که سینه خیز بری ولی فهمیدی که خوشت از این حرکت نمیاد و سریع شروع کردی به چهاردست و پا رفتن عزیزم . با سرعت هرچه تمام تر میری زیر میز روی سرامیک سمت همه ما و خلاصه تو بدو مابدو. وقتی هم که میگم هیراد نرو بر میگردی نگاهم میکنی میخندی و سریع در میری انگار نه انگار با تو ام.
خونه پدربزرگت رفتیم و اونجا بغل بابا با دستت خداحفظی و میکردی و تکونش میدادی . خیلی غریبی میکردی و هرکی بغلت میکرد اول با آغوش باز بغلش میرفتی و بعدش سریع گریه می کردی
این چند روز که از دوشنبه تعطیل بوده دوستهای بابا از شمال اومده بودن خونمون امروز پنج شنبه مرخصی گرفتم و با هم رفتیم پاوه و غار قوری قلعه که توی غار تو همش خواب بودی
برای اینکه آخر هفته پیشت باشم اگه تب کنی امروز با مادری هماهنگ کردیم که ببره برای واکسن و من از اداره بیام پیشتون و چون خیلی ناز نازی هستی و گریه ازش می کنی برسم بهت ولی وقتی رسیدم واکسنتو زده بود و برده بودت سریع رفتم خونه دیدم خوابی . خوشبختانه دیگه این سری زیاد تب نکردی وزن:7150 قد:64 که قدت خوب رشد نکرده و جای نگرانی داره
بالاخره رسید روز جدایی و سرکار رفتن من . تو که خواب بودی ولی سایدا بیدار بود حال خوشی نداشتم و امروز اومدم سرکار با بغض و ناراحتی ولی خوبه که ظهر زود برگشتم